کد خبر: ۸۳۴
۱۲ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

عاقبت به خیری سربازی که به دست اشرار شهید شد

برابر اعلام گروهان مرزی پیشین مقارن ساعت 9 صبح 21 مهر سال 81 اکیپ گشتی از گروهان پیشین، درحین گشت زنی در محور پاسگاه مرزی ردیک و پاسگاه مرزی عدالت در نوار مرز با اشرار مسلح که در ارتفاعات مشرف به نوار مرز کمین کرده بودند، برخورد و آن ها به محض مشاهده مأموران، اقدام به اجرای آتش شدید به طرف مأموران کردند و به طور متقابل مأموران با اقدام سریع به اجرای آتش بر روی اشرار اقدام کردند. اما این وسط سرباز وظیفه محسن فغانی بایگی از نواحی مختلف بدن دچار جراحت شدید و به فیض عظیم شهادت نائل شد.

 «محسن پنج ساله بود که تصادف کرد. خودم دیدم که مینی بوس کامل از رویش رد شد. آن لحظه دنیا روی سرم خراب شد؛ با خودم گفتم محسنم رفت. تصادف آن قدر شدید بود که حتی میله زیر ماشین هم کج شد. همه گفتیم محسن تمام کرده. بدن نیمه جانش را بردند بیمارستان امدادی. پزشکان ریختند سرش تا احیایش کنند اما حتی تزریق آمپول به کف پایش افاقه ای نکرد. محسن هیچ واکنشی نشان نمی داد. بعد از کلی تلاش، دکترها قطع امید کردند. 

شوهرم آن موقع سرباز بود. خبر را که شنید، شوکه شد. پیش خودش فکر کرده بود فردای آن روز را مرخصی بگیرد تا جنازه را از بیمارستان تحویل بگیریم. تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که برای سلامتی محسن به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شوم. سفره ختم صلوات پهن کردم. فردای آن روز و در حالی که هیچ امیدی به بهبود محسن نبود، دکترها با اطمینان از اینکه همان رشته باریک حیاتش هم قطع خواهد شد، داشتند پرونده اش را تکمیل می کردند تا چند ساعت بعد، جنازه اش را تحویل ما بدهند اما اتفاقی افتاد که به معجزه شبیه بود. 

محسنم به هوش آمده بود. هیچ کس فکرش را هم نمی کرد با آن وضعیت تصادف، او زنده بماند، اما محسن زنده ماند و دکترها دست شکسته اش را گچ گرفتند. لب شکافته و بالای سرش را هم بخیه زدند. هیچ کس حتی خودمان متوجه نشدیم محسن چطور برگشت. همه از دکتر و آشنا گرفته تا دوست به ما می گفتند پسرتان شفایش را گرفته است.» پری خانم هنوز از یادآوری آن روزها، منقلب می شود؛ این را می توان از صدای لرزان و دست هایی که به هم می فشارد، فهمید. شاید آن روزها فکرش را هم نمی کرد که محسن باید بماند تا 13 سال بعد به آرزوی شهادتش برسد.

در حالی که هیچ امیدی به بهبود محسن نبود، دکترها با اطمینان از اینکه همان رشته باریک حیاتش هم قطع خواهد شد، داشتند پرونده اش را تکمیل می کردند تا چند ساعت بعد، جنازه اش را تحویل ما بدهند اما اتفاقی افتاد که به معجزه شبیه بود

آخرین اعزام

پری خانم می گوید: محسن اولین پسرم بود و خیلی به هم وابسته بودیم. 18 سالم بود که خدا او را به من داد. خیلی به هم انس داشتیم؛ درست مثل دو رفیق و دوست. تا چشم به هم زدم برای خودش جوان خوش و قد بالایی شده بود و باید می رفت سربازی. با اینکه جانم به جانش بسته بود و دوست داشتم کنارم باشد و جایی در مشهد برود سربازی، اصلا به دنبال پارتی بازی و راه دررو برای اینکه مشهد خدمت کند نرفتیم تا هر چه قسمت است، پیش بیاید. بعد مشخص شد باید برود سیستان و بلوچستان. 

روز اعزامش را خوب به یاد دارم؛ همان طور که از زیر قرآن رد می شد، اشک های من هم جاری می شد. محسن با خنده به برادرهایش گفت «من می روم و شهید می شوم.» از این حرف خنده ام گرفت و گفتم «مادر جان، پدرت آن قدر در جبهه خدمت کرد اما شهید نشد. تو می خواهی شهید شوی؟ حالا جنگ کجا بود پسرم؟» اما محسن دوباره با خنده گفت «حتما که نباید جنگ باشد؛ با اشرار درگیر می شوم.» من هم با شوخی جوابش را دادم که «تو اصلا می دانی اشرار چی هست که بخواهی با آن ها درگیر شوی؟» آن روز، محسن برای آخرین بار صورتم را بوسید و رفت.

 

صبوری در نبودن محسن

بهانه گفت وگوی ما با مادر محسن، شهادت پسرش به عنوان یک سرباز نیروی انتظامی است. پری خانم دعوت ما برای گفت وگو را با روی باز قبول می کند و راهی منزلش می شویم؛ همان خانه ای که وقتی می ساختندش، محسن هم با اشتیاق آجر می گذاشت بالای آجر و کمک کرد تا ساخته شد؛ همان خانه ای که گوشه گوشه اش پر است از خاطره محسن.

17 سال است که محسن نیست و او بارها با خاطره نبودن جگرگوشه اش خلوت کرده است. پری خانم در این سال ها فقط با غم نبودن محسن مشق صبوری کرده و با یاد دردانه اش عشق بازی. همین است که بی محابا و با اشتیاق از محسن می گوید، حتی با هجوم بی پایان لشکر اشک ها که در تمام گفت وگو پشت پلک هایش رژه می رود و روی گونه هایش می غلتد.

به محسن پول داده بودم تا برای خودش در مدرسه خوراکی بخرد اما نزدیک ظهر که به خانه برگشت، یک نان سنگک به دست داشت. علتش را که پرسیدم گفت که آن پول را داده و نان خریده است تا من مجبور نشوم راه دوری را برای خرید نان بروم

مشق مرد شدن، از اولین روز مدرسه

پری خانم اهل تهران است و شوهرش اصالتی تربت حیدریه ای دارد. دستِ روزگار، خانواده پری خانم را مدتی راهی مشهد کرد. کار و کاسبی پدرِ او، کفاشی بود و شوهر پری خانم هم از راه رسید و شد شاگرد مغازه پدر پری خانم. همین رفت و آمدها سبب آشنایی آن ها و در نهایت ازدواجشان شد. محسن اولین فرزند و پسرِ خانواده دو نفره شان بود که در هجدهمین روز از دومین ماه سال 62 به دنیا آمد. 

زمانی که محسن سه ساله و شیرین زبان شد، پدرش تازه بار و بنه سربازی را بسته بود. بعد از آن تصادف کذایی، خدا محسن را دوباره به آن ها بخشید. پری خانم هنوز روز اولی را که پسرش را به مدرسه برد، به خاطر دارد و می گوید: به محسن پول داده بودم تا برای خودش در مدرسه خوراکی بخرد اما نزدیک ظهر که به خانه برگشت، یک نان سنگک به دست داشت. علتش را که پرسیدم گفت که آن پول را داده و نان خریده است تا من مجبور نشوم راه دوری را برای خرید نان بروم.

محسن وقتی دوره راهنمایی را تمام کرد، تکلیفش با خودش مشخص بود. به خانواده اش گفته بود علاقه ای به درس خواندن ندارد و به جای آن می خواهد سر کار برود. پدرش با خواسته او مخالفتی نداشت، اما محسن به اصرار مادر، سال اول دبیرستان را هم خواند. در همین حین سر کار هم می‌رفت.

 تراش کاری می کرد. در کارش خیلی فعال بود. از 8صبح می رفت و 4بعدازظهر برمی گشت. صاحب کارش تمام کارهای اداری و بانکی اش را به محسن داده بود و برای امور کاری حتی به شهرستان هم می رفت. آن زمان محسن 17 سال داشت. همان زمان بود که ساخت خانه را در بولوار توس آغاز کردند. صبح تا عصر سر کار می رفت و باقی ساعات تا آخر شب را برای بنّایی کمک دست پدر بود. پری خانم می گوید: همیشه پیش خودمان فکر می کردیم محسن آینده خوبی دارد؛ چون بچه کار کنی بود. به پدرش می گفت که کارگر نگیرد تا خودش کارها را انجام دهد. از ساعت 12 شب تا 4صبح مصالح می‌آوردند و محسن نیز همپای آن ها کار می کرد.

خشت خشت این خانه با کمک محسن ساخته شده است. عجیب هم نیست که بعد از شهادتش، هر وقت پدر بنای فروش خانه را داشت، با مخالفت مادر مواجه می شد. مگر می شود خاطرات محسن را فروخت و رفت؟

یکی از دوستانش می گفت که در ازای دریافت 150 هزار تومان از او می تواند کاری کند محسن آموزشی اش را در کرج و مابقی خدمتش را در زندان مشهد سپری کند. اما معتقد بودیم هر چه قسمتش باشد پیش می آید

 

هر جا که قسمت باشد

اوضاع به همین منوال ادامه داشت تا زمانی که قرار شد محسن راهی سربازی شود. مادر می گوید: یکی از دوستانش می گفت که در ازای دریافت 150 هزار تومان از او می تواند کاری کند محسن آموزشی اش را در کرج و مابقی خدمتش را در زندان مشهد سپری کند. اما معتقد بودیم هر چه قسمتش باشد پیش می آید و به دوست محسن گفتیم محسن قرار است راه خودش را برود. خودش هم رضا به این گونه سربازی رفتن نبود.

 

اعتماد دوباره به «قسمت»

گفته های مادر از روز اعزام این است که محسن و رفقایش دور هم نشسته بودند تا سرنوشت دو سال آینده آن ها رقم بخورد. از آنجا که محسن چهارشانه و قدبلند بوده است، بین رفقایش، برای نیروی انتظامی انتخاب شد. چند نفر از دوستانش از او خواستند هر جور شده تلاش کند با هم باشند و به پادگان دیگری بروند؛ محسن اما این بار هم قسمت را انتخاب کرد.

پری خانم ادامه می دهد: برای آموزشی به بیرجند اعزام شد. در طول سه ماهی که آموزشی بود سه بار مرخصی آمد و دو بار برایم نامه نوشت. نامه هایش را تا همین چند وقت پیش نگه داشته بودم. از صدا وسیما آمدند و نامه ها را گرفتند. خیلی هم تأکید کردم که برگردانند، اما نیاوردند.

روزهای آموزشی بود که فرمانده پادگان بیرجند از محسن خوشش آمده و به او گفته بود بیرجند بماند و همان جا خدمت کند. اما محسن تمایلی به ماندن در بیرجند نداشت. او علاقه دیگری داشت؛ می گفت که دلش می خواهد روی بلندی و در هوای آزاد خدمت کند. برای همین دست رد به سینه فرمانده زد. و خلاصه قرار شد دوران سربازی اش را در سیستان و بلوچستان بگذراند.

محسن برای آخرین بار با خانواده اش خداحافظی کرد، روی مادر و پدر را بوسید و عازم راهی بی بازگشت شد. پری خانم یادش هست که محسن روز مادر و روز پدر به خانه زنگ زد و به او و پدر تبریک گفت. از برادر کوچکش هم خواسته بود هوای پدر و مادر را داشته باشد.

پری خانم کمی مکث می کند تا بغضی که گلویش را می فشارد، آرام بگیرد و بعد ادامه می دهد: دفعه آخری که پسرم زنگ زد، فردی متهم را به دادگاه برده بود. می گفتم مراقب خودت باش و او با بغض می گفت «دلم برایتان تنگ شده است.»

 حوالی ساعت 6 صبح بود که برادرشوهرم آمد و جلو در با همسرم صحبت کرد. از پشت پنجره دیدم که همسرم دست هایش را رو به آسمان گرفت و گفت «خدایا امانتی را که به من داده بودی، پس دادم.»

روزِ بی قراری

پری خانم می گوید: آن روز صبح در مغازه کفش فروشی شوهرم بودیم. کمی که گذشت دو سرباز آمدند و از دور داخل مغازه را نگاه می کردند؛ با دیدن آن ها حس عجیبی داشتم. نمی دانستم آن ها قاصد خبر شهادت پسرم هستند. سربازها هیچ کدام دل این را نداشتند که خبر را به ما بدهند؛ برای همین دست به دامان همسایه و دوست محسن شده بودند. 

خلاصه که خبر به گوش برادرشوهرم رسیده و او قرار بود به ما خبر بدهد. روز بعد حوالی ساعت 6 صبح بود که برادرشوهرم آمد و جلو در با همسرم صحبت کرد. از پشت پنجره دیدم که همسرم دست هایش را رو به آسمان گرفت و گفت «خدایا امانتی را که به من داده بودی، پس دادم.» این جمله را که شنیدم، انگار چیزی در دلم فرو ریخت. آرام و قرار نداشتم. با همسر برادرشوهرم تماس گرفتم و گفتم «می دانم هر اتفاقی هست برای محسن افتاده است؛ راستش را به من بگویید.» او گفت «چیزی نیست فقط محسن مجروح شده است.» گفتم «برایش سفره صلوات پهن می کنم.» اما گفتند لازم نیست.

 

آرزوی دامادی محسن

تمامِ آن روز دل پری خانم شور می زد. بقیه به او می گفتند پسرش مجروح شده است، اما انگار او ته دلش می دانست که دروغ می گویند؛ می دانست یک چیزی امروز سر جایش نیست. به او گفته بودند قرار است محسن را با هواپیما به مشهد بیاورند و مادر با خودش فکر می کرد مگر مجروح را با هواپیما می آورند؟ به قول خودش، هیچ وقت اهل خرید از کوچه و بازار نبوده است، اما آن روز شال و کلاه کرد و بیرون رفت. دلش می خواست فقط راه برود تا افکارش مجالی برای خودنمایی نداشته باشند. اما در نانوایی و در بقالی همه سراغ محسن را از او می گرفتند. پری خانم یک هفته قبل به یکی از همسایه ها گفته بود می خواهد وقتی محسن برگشت، خیلی سریع او را داماد کند. آن روز هم با همسایه ها حرف مجروح شدن محسن پیش آمده بود؛ مادر از عزمش برای دامادی محسن گفته و در مقابل با گریه همسایه شان روبه رو شده بود.

همان طور که دلش می خواست روی بلندی و در هوای آزاد. محسن شهید شد و به آرزویش رسید؛ برای همین ناراحت نیستم. محسن راهی را نرفت که بخواهم غصه بخورم. عاقبت به خیر شد. اما مادر است و دلتنگی؛ چه کنم.

عاقبت به خیر شد

پری خانم ادامه می دهد: کم کم رفت و آمدها بیشتر شد و از نیروی انتظامی آمدند، گفتند می خواهند پیکر محسن را به مشهد بیاورند. دیگر هیچ راهی نداشتم و پذیرفتم که محسن شهید شده است؛ همان طور که دلش می خواست روی بلندی و در هوای آزاد. محسن شهید شد و به آرزویش رسید؛ برای همین ناراحت نیستم. محسن راهی را نرفت که بخواهم غصه بخورم. عاقبت به خیر شد. اما مادر است و دلتنگی؛ چه کنم.

 

آخر همه حرف ها محسن است

می خواهم پری خانم از دلتنگی هایش بگوید و او با لبخند شیرینی به عکس محسن که با لباس دوران سربازی درست روبه روی او قرار گرفته است، نگاه می کند و اضافه می کند: پیکر محسن را در بهشت رضا به خاک سپرده ایم؛ راه دور است اما هفته در میان حتما سر خاکش می روم. اصلا حس نمی کنم محسن نیست. او همه جا هست و روزی نیست که اسمش بر زبانم نیاید یا یادی از او نکنم. 

همه می گویند هر حرفی که خانم فغانی می زند، خود به خود آخرش به محسن ختم می شود. وقت هایی که در خانه تنها هستم با عکسش حرف می زنم؛ با هم عشق می کنیم. این موضوع را که می گویند شهدا زنده هستند، واقعا حس کرده ام. باورتان نمی شود، اما نوه ام که به دنیا آمد، شباهت او با محسن، مانند سیبی بود که از وسط نصف کرده باشند.

از زمانی که محسن به سیستان و بلوچستان رفت، بدون اینکه به مرخصی بیاید تا زمان شهادتش، دو ماه بیشتر طول نکشید. انگار محسن برای رفتن عجله داشت.

دو ماه بعد شهید شد

«برابر اعلام گروهان مرزی پیشین مقارن ساعت 9 صبح 21 مهر سال 81 اکیپ گشتی از گروهان پیشین، درحین گشت زنی در محور پاسگاه مرزی ردیک و پاسگاه مرزی عدالت در نوار مرز با اشرار مسلح که در ارتفاعات مشرف به نوار مرز کمین کرده بودند، برخورد و آن ها به محض مشاهده مأموران، اقدام به اجرای آتش شدید به طرف مأموران کردند و به طور متقابل مأموران با اقدام سریع به اجرای آتش بر روی اشرار اقدام کردند. اما این وسط سرباز وظیفه محسن فغانی بایگی از نواحی مختلف بدن دچار جراحت شدید و به فیض عظیم شهادت نائل شد.» این متن نامه ای است که خبر از نحوه شهادت محسن می دهد. از زمانی که محسن به سیستان و بلوچستان رفت، بدون اینکه به مرخصی بیاید تا زمان شهادتش، دو ماه بیشتر طول نکشید. انگار محسن برای رفتن عجله داشت.

پری خانم می گوید: اکیپ نیروی انتظامی از ساعت 8صبح تا 12 ظهر با این اشرار درگیر شدند و در جریان این درگیری یک سرباز بیست ساله و پسر من که نوزده ساله بود شهید شدند؛ تیرها از پشت به محسن اصابت کرده بود.

پری خانم ادامه می ‎دهد: کسی ا که محسن را به شهادت رسانده بود، زنده دستگیر کردند. چندین بار برای ما پیام آمد که به سیستان و بلوچستان برویم و در دادگاه شرکت کنیم یا حکم اعدام او را امضا کنیم. اما هر قدر فکر کردم، دیدم نمی توانم جان جوان دیگری را که هم سن محسن بود، بگیرم. گفتم دولت هر کاری صلاح می داند، انجام بدهد و نمی دانم عاقبت او چه شد.

 

گلایه ای مادرانه

پری خانم هیچ نمی خواهد؛ هیچ انتظاری هم ندارد اما گله ای دارد و می خواهد آن را بنویسیم؛ اینکه بیشتر از نام شهدا در کوچه و خیابان ها استفاده شود تا قدردانی حداقلی از شهدا و خانواده آن‌ها باشد. در محله خودمان برای یک کوچه نام محسن را گذاشته اند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44